پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
اگر خانم ها به جای حامله شدن تخم می گذاشتند
نوشته شده در چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390
بازدید : 2041
نویسنده : امير محمدي

 

 

راستی آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده‌اید که اگر خانم‌ها بجای حامله شدن و وضع حمل، مانند پرندگان تخم می‌گذاشتند، چه اتفاقاتی در دنیا رخ می‌داد، و زندگی روزمرۀ ما دستخوش چه تغییراتی می‌شد؟

 

بنظر من، بزرگترین و بهترین تغییری که در زندگی خانم‌ها رخ می داد، این بود که دیگر هیچ زنی نگران اضافه وزن و کاهش مجدد آن در دوران حاملگی و بعد از آن نبود و خانم‌ها از بابت مراقبت‌ها و رژیم‌های غذایی دوران بارداری، راحت و بی‌خیال بودند، چون تخم می‌گذاشتند و با خیال راحت روی آن می‌نشستند. البته احتمالاً دوران روی تخم نشستن آن‌ها، برای خودش داستان‌ها و رسم و رسومات بسیاری ایجاد می‌کرد و موضوع غیبت و پرحرفی خیلی از خانم‌های پیر و جوان می‌شد. مثلاً مراسم «تخم اندازون»!!! که طی آن خانم‌ها دور هم جمع می‌شدند و با شیرینی و کادو به عیادت «مادر آینده» و «تخم‌هایش» می‌رفتند و پیرامون تخم و تخمگذاری و خاطرات تخمی خود، با هم به بحث و گفتگو می‌پرداختند. (البته فراموش نشود که بعد از اتمام مراسم، تا روزها و هفته‌ها بحث شیرین غیبت ادامه می‌یافت).

 

مثلاً:

 

- واه، واه، واه، دختره رو دیدی اقدس جون! همچین با افاده روی تخم‌هاش نشسته بود که انگار تخم طلا گذاشته!!!

 

- آره خواهر، والله ما اون وقت‌ها، شیش تا شیش تا تخم میذاشتیم و اینقدر هم ناز و ادا نداشتیم. امان از دخترهای این دوره زمونه…!

 

و یا:

 

- وای، وای، وای، مهین جون، تخم‌هاشو دیدی؟؟!… عین گردو بود!!! هم کوچیک بود، هم سیاه!!

- آره دیدم، شهین جون. چقدر هم مادر شوهره ازش تعریف می‌کرد، خدا شانس بده. من تازه که عروسی کرده بودم، یک تخم گذاشتم عین هلو!!! هر کی می‌اومد دیدنم، دلش می‌خواست گازش بگیره! ولی خدا شاهده که مادر شوهرم یک بار هم جلوی مردم از تخم من تعریف نکرد…

 

و اما دومین تغییر خوش آیند برای خانمها این بود که آنها می‌توانستند با خیال راحت و بدون تحمل درد و یا بیهوشی شاهد لحظۀ تولد فرزندشان باشند، چون دیگراز درد زایمان و «اپی دورال» و «سزارین» خبری نبود.

 

طبیعتاً علم پزشکی هم به صورت امروز نبود و مردم بجای مراجعه به دکتر زنان و زایمان، از وجود تخم شناسان حرفه‌ای، و دکترهای «تخمی» بهره‌مند بودند.

 

دردنیای تجارت و بیزنس نیز احتمالاً تغییرات فراوانی ایجاد می‌شد. مثلاً شرکت‌های تولید کنندۀ لباس و لوازم حاملگی در دنیا وجود نداشت و بجای آنها کمپانی‌های تخمی فراوانی در دنیا تأسیس می‌شد که کار آنها تهیه و تولید انواع و اقسام لوازم و ادوات تخمی، جهت نگهداری بهینۀ تخم بود. مثل «تخم گرم کن الکترونیکی هوشمند» و یا «محافظ کامپیوتری تخم، با قابلیت اتصال به اینترنت و کنترل از راه دور»!!!

 

تزئینات تخم نیز برای خود ماجراهایی داشت و موضوع رقابت و چشم و هم‌چشمی بسیاری از بانوان محترم می‌شد. مثلاً روکش‌های طلا برای تخم که در صورت سفارش بر روی آن برلیان هم کار گذاشته می‌شد تا خانم با ناز و افاده بر روی آن بنشیند و به بقیه پز بدهد! و همین کارها باعث پیدایش کمپانی‌های جدیدی جهت اخذ «وام‌های تخمی» با بهره‌های جور وا جور و نهایتاً سرمایه‌گزاری‌های تخمی در این راه می‌شد.

 

خلاصه که خیلی‌ها بسوی بیزنس‌های تخمی می‌رفتند و ایده‌های تخمی فراوانی، به ثمر می‌نشست و در نتیجه، خیلی‌ها «مییلونر و میلیاردر تخمی» می‌شدند.

 

و چه بسا افرادی هم بودند که بخاطر ایده‌های تخمی خود، دست به کارهای تخمی می‌زدند و پس از چند سال فعالیت بی‌حاصل تخمی، اعلام ورشکستگی می‌کردند و در نتیجه همۀ سرمایه خود را از دست می‌دادند.

 

در بخش تبلیغات تجاری نیز مردم شاهد حضور آگهی‌های ریز و درشت تخمی در در و دیوار و رادیو و تلویزیون بودند، که مثلاً می‌گفتند:

 

«اگر تخم بزرگ می‌خواهید، با دکتر … متخصص امور تخم تماس بگیرید.»

 

«استرس و افسردگی‌های تخمی خود را با دکتر … دارای بورد تخصصی از انجمن دکتران تخمی آمریکا در میان بگذارید.»

 

«آقای …، مشاوری مطمئن در امور تخم‌های شما».

 

«خانم …، وکیل آگاه و با تجربه برای دعاوی تخمی شما. عضو هیات مدیرۀ کانون وکلای تخمی کالیفرنیا»

 

«تخم‌های خود را نزد ما بیمه کنید و با خیال راحت به مسافرت بروید. شامل: سرقت، ترک‌خوردگی و شکستگی!»

 

«اگر به علت مشغله کاری و یا بیماری، قادر به نشستن روی تخم نیستید، با ما تماس بگیرید. ما از تخم شما مانند چشم خود محافظت می‌کنیم!»

 

وب سایت‌های تخمی نیز مانند سرطان، در عرض چند هفته تمامی کامپیوترها و شبکه‌ها را تسخیر می‌کردند.

 

در تلویزیون، مردم به مشاهدۀ میزگردها و برنامه‌های پرسش و پاسخ تخمی می‌نشستند. مثلاً خانمی از اصفهان با تلویزیونی در لوس‌آنجلس تماس می‌گرفت و بعد از ده‌ها دفعه که صدا قطع و وصل می‌شد، می‌پرسید: آقای دکتر، من احساس می‌کنم که جدیداً پوست تخمم نازک شده(!) چیکار باید بکنم؟…

 

و طبق معمول همیشه، آقای دکتر یک جواب بی سر و ته به او می‌داد و گوشی را قطع می‌کرد و به سراغ بقیۀ سئوالات تخمی شنوندگان می‌رفت.

 

در برنامه‌های رادیویی نیز، برنامه‌های روانشناسی تخمی، در بین شنوندگان جایگاه ویژه‌ای داشت و دراین میان خوانندگان و نوازندگان هم از این داستان بی‌نصیب نمی‌ماندند و حتماً ترانه‌هایی در وصف تخم و تخمگذار سروده می‌شد. بطور مثال:

 

- یک تخم دارم، شاه نداره. صورتی داره، ماه نداره…

 

و یا:

 

- هیشکی مثل تو تخم نداره. نه داره. نه می‌تونه بذاره…

 

زندگی خانوادگی و روابط انسان‌ها نیز جدا از این تغییرات نبود و حتماً آداب و رسوم و معاشرت‌های مردم نیز بر همان اساس تغییر می‌کرد. مثلاً مادران به پسران خود می‌گفتند و نصیحت می‌کردند که: مادر سعی کن زنی بگیری که واست تخم‌های گنده گنده بکنه!!!

 

در هنگام خواستگاری نیز مادر عروس با افاده به خانواده داماد می‌گفت: خانوادۀ ما اصولاً «تخم بزرگ» هستند. من خودم وقتی تازه ازدواج کرده بودم، یک تخم گذاشتم، اندازۀ هندوانه!!!!…

 

به اسامی افراد و نام‌های خانوادگی موجود نیز، احتمالاً چندین اسم و فامیل تخمی اضافه می‌شد. مثلاً: تخمعلی تخمی‌زاده، تخمناز تخمی‌نژاد، تخم‌عباس تخمی‌پور و…

 

پدربزرگ، مادربزرگ‌ها مثل همیشه، شایعه درست می‌کردند و از تجربیات تخمی خود سخن می‌گفتند و برای جوان‌ترها داروهای سنتی و گیاهی تجویز می‌کردند و می‌گفتند:

 

- قدیمی‌ها گفته‌اند: اگر روزی چهار تا استکان گل گاو زبون بخوری، تخمهات میشه اندازه نارگیل!!!

 

و یا:

 

- اگر کنجد رو با پوست گردو مخلوط کنی و با هل و نبات بخوری، حتماً تخم دوزرده می‌کنی! و…

 

مردم هنگام قسم‌خوردن و یا قسم‌دادن یکدیگر، از قسم‌های تخمی نیز استفاده می‌کردند. مثلاً می‌گفتند: به جون تخم عزیزم راست می‌گم! و…

 

و هنگام دعوا و عصبانیت، علاوه بر فحش خواهر و مادر و جد و آبا، به تخم‌های هم دیگر نیز فحش می‌دادند مثلاً: الهی تخمهات بشکنه! الهی تخمهاتو سگ ببره و…!!!

 

در قوانین کشورها نیز احتمالاً چند قانون تخمی به بقیۀ موارد قانونی اضافه می‌شد و همین موضوع، مقدمۀ بروز یکسری جرم و جنایت تخمی می‌شد.

 

جنایتکاران جنگی به جای «نسل کشی»، «تخم شکنی» می‌کردند و باندهای تبهکار و مافیایی علاوه برخلاف‌های قبلی، به جرائم تخمی مانند تخم دزدی و تخم فروشی و قاچاق تخم هم روی می‌آوردند.

 

حال شما بگویید، دوران حاملگی بهتر است یا زندگی تخمی!؟


:: برچسب‌ها: اگر خانم ها به جای حامله شدن تخم می گذاشتند ,



در باز شد و دختر کوچولوي
نوشته شده در دو شنبه 19 ارديبهشت 1390
بازدید : 1937
نویسنده : امير محمدي

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستي ! بيا تو .ا

در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود ، به طرف دکتر دويد : آقاي دکتر ! مادرم ! ا
و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد ! مادرم خيلي مريض است .ا
دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري ، من براي ويزيت به خانه کسي نميروم .ا
دختر گفت : ولي دکتر ، من نميتوانم.اگر شما نياييد او ميميرد ! و اشک از چشمانش سرازير شد .ا
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمايي کرد ، جايي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود .ا
دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالين زن ماند ، تا صبح که علايم بهبودي در او ديده شد .ا
زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد .ا
دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کني . اگر او نبود حتما ميمردي ! ا
مادر با تعجب گفت : ولي دکتر ، دختر من سه سال است که از دنيا رفته ! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد .ا

پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد . اين همان دختر بود ! يک فرشته کوچک و زيبا ..... ! ا


:: برچسب‌ها: در باز شد و دختر کوچولوي ,



بازدید : 2264
نویسنده : امير محمدي

ر زمانی های قدیم در شهر ما یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش ( لگنش) از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند. هر چه به دختر میگویند  حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند... به ناچار دختر هر   روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد. حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید؟ پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند... از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند؟ شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود... دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند... همه متعجب میشوند... چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند. حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود... حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند؟ گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها... لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود... حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب میریزند... گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ  و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود...
حمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود... حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند... یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود...
چگونه حکیم بدون لمس کردن، باسن یک دختر را جا می اندازد


:: برچسب‌ها: چگونه حکیم بدون لمس کردن , باسن یک دختر را جا می اندازد ,



فقير بودن
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 2170
نویسنده : امير محمدي

روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک دِه برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ،مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود
پسر پاسخ داد:عالی بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد:بله پدر!
و پدر پرسید :چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و
آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد
ما در حیاطمان، فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود،
اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفای پسر ،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان که ما چقدر فقیر هستیم!...


:: برچسب‌ها: فقير بودن ,



زن زرنگ
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 2022
نویسنده : امير محمدي

دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند، بطوریکه هردو ماشین بشدت آسیب میبینند .ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشین هایشان که حالا تبدیل به آهن فراضه شده بیرون می آیند ، خانم راننده میگوید: چه جالب شما مرد هستید،ببینید چه بروز ماشین هایمان آمده ! همه چیز داغان شده ولی ما کاملا" سالم هستیم .
این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با هم ملاقات کنیم و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم !
مرد با هیجان پاسخ داد:بله ، کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشد !
سپس زن ادامه داد و گفت : ببینید یک معجزه دیگر. ماشین من کاملا" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالم مانده است .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن بگیریم.
بعد زن بطری را به مرد داد .
مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه مشروب را نوشید.
بعد بطری را به زن بر گرداند .زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند.
مرد گفت: مگر شما نمی نوشید؟!
زن در جواب گفت: نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس باشم .


:: برچسب‌ها: زن زرنگ ,



جبرئیل
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 2023
نویسنده : امير محمدي

می‌گن یه روز جبرئیل می‌ره پیش خدا گلایه می‌کنه که:‌آخه خدا؟ این چه وضعیه آخه؟ ما یه مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر می‌کنن اومدن خونه باباشون! بجای لباس و ردای سفید، همشون لباسهای مارک‌دار و آنچنانی می‌پوشن! هیچکدومشون از بالهاشون استفاده نمی‌کنن، می‌گن بدون بنز و بی‌ام‌و جایی نمی‌رن! اون بوق و کرنای من هم گم شده، یکی از همین‌ها دو ماه پیش قرض گرفتش و دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو کردم. امروز تمیز می‌کنم، فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه! من حتی دیدم بعضی‌هاشون کاسبی می‌کنن و هاله های بالاسرشون رو به بقیه می‌فروشن!

خدا میگه:‌ ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. این‌ها هم که گفتی خیلی بد نیست! برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی مشکل واقعی یعنی چی!

جبرییل زنگ میزنه به جناب شیطان. دو سه بار می‌ره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب می‌ده: جهنم. بفرمایید؟

جبرییل میگه:‌ آقا خیلی سرت شلوغه انگار!

شیطان آهی می‌کشه میگه:‌ نگو که دلم خونه. این ایرانی‌ها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو می‌کنم اینطرف، یه آتیشی دارن اون‌طرف به پا می‌کنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!...حالا هم که .... ای داد!!! آقا نکن! جبرییل جان من برم... اینها دارن آتش جهنم رو خاموش می‌کنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!!


:: برچسب‌ها: جبرئیل ,



داستان کوتاه چهار پسر
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 1846
نویسنده : امير محمدي

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود
پسراول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودنددرخت را توصیف کنند
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر اززندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی  بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
همیشه همینطوری نمی مونه: که زندگی گلابی تر از این حرفاست


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه چهار پسر ,



بهشت و جهنم
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 2355
نویسنده : امير محمدي

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: بهشت و جهنم ,