پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ماجرای لحظاتی تا مرگ ...
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 1985
نویسنده : امير محمدي

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

 

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 

گفت: دارم میمیرم

 

گفتم: یعنی چی؟

 

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

 

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

 

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

 

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

 

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

 

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

 

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

 

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

 

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

 

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

 

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

 

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

 

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

 

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

 

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

 

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

 

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

 

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

 

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

 

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

 

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

 

داشت میرفت

 

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 

گفت: بیمار نیستم!

 

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

 

گفت: فهمیدم مردنیم،

 

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

 

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 

 


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: اينجا هر چي بخواي هست , عكس , عكس بازيگران ,



داستان زیبای خیرات
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 2073
نویسنده : امير محمدي

سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.

سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.


زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند.

وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت می‌کرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقع خروج این کار را انجام دهد.


:: برچسب‌ها: داستان زیبای خیرات ,



داستان جالب امتحان دامادها !!
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 2016
نویسنده : امير محمدي

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


:: برچسب‌ها: داستان جالب امتحان دامادها !! ,



داستان بسیار زیبای ” حکمت روزگار ” (داستان واقعی)
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 1869
نویسنده : امير محمدي


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/0/0d/%DA%86%D8%B1%DA%86%DB%8C%D9%84.jpg

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل


:: برچسب‌ها: داستان بسیار زیبای ” حکمت روزگار ” (داستان واقعی) ,



شاید فردا دیر باشد!
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 2082
نویسنده : امير محمدي


روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .


:: برچسب‌ها: شاید فردا دیر باشد! ,



خيانت عجيب!!!!
نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390
بازدید : 1903
نویسنده : امير محمدي

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.

پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين

مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را

ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست

باعشق : روبرت


دخترجوان رنجيده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد،

برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند

باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي

کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان

عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان ..


:: برچسب‌ها: خيانت عجيب!!!! ,



روستائي که هرگز نماز جماعت نخوانده بود
نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390
بازدید : 2000
نویسنده : امير محمدي


حدود شصت سال پيش يک آخوند به روستائي رسيد.

با ديدن مسجد قديمي آن روستا متوجه شد که مردم اين روستا مسلمان هستند و با خوشحالي به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که ميتواند پيش نماز آن روستا باشد.

کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش نديده بود، با خودش فکر کرد که اگر به اين مرد روحاني بگويم که من نماز بلد نيستم که خيلي زشت است، بنابراين بدون آنکه توضيحي بدهد، موافقت کرد.

همان شب او تمام اهالي را جمع کرد و برايشان موضوع آمدن پيش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نيست و پرسيد چه کسي از ميان شما اين قواعد را ميداند؟

نگاه هاي متعجب مردم جواب کدخدا بود.

دست آخر يکي از پيرترين اهالي روستا گفت "تا آنجا که من ميدانم براي مسلمان بودن لازم نيست خودت چيزي بلد باشي، کافيست هرکاري که پيش نماز کرد، ما هم تقليد کنيم"

با اين راه حل، خيال همه اسوده شد و براي اقامه نماز به سمت مسجد قديمي حرکت کردند.

مرد روحاني در جلوي صف ايستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.

آقا دستها را بيخ گوش گذاشت و زمزمه اي کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقيقا نميدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچي کردند.

آقا دستها را پائين انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چيزي را فهميدند فرياد زدند الله اکبر.

باز آقا زير لب چيزي خواند، مردم هم زير لب ناله ميکرند.

آقا دستهايش را روي زانو گذاشت و چيزي گفت، مردم هم دستهايشان را روي زانو گذاشتند و ناله اي کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فرياد زدند الله اکبر.

آقا به خاک افتاد و چيزهائي زيرلب گفت، مردم هم روي خاک افتادند و هرکدام زير لب چيزي را زمزمه کردند.

اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.

در اين هنگام پاي آقا در ميان دو تخته چوب کف زمين گير کرد و ايشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فرياد کشيدند آآآآآآآآآآخ.

آخوند در حالي که تلاش ميکرد خودش را از اين وضعيت خلاص کند، خود را به چپ و راست مي انداخت و با دستش تلاش ميکرد که لاي دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم ميکردند و با دستانشان به کف زمين ضربه ميزدند.

آخوند فرياد ميکشيد "خدايا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس ميکردند.

آقا فرياد ميکشيد "اي انسانهاي نفهم مگر کوريد و وضعيت را نميبينيد؟"

مردم هم دنبال آقا همين عبارت را فرياد ميزدند.

آقا از درد به زمين چنگ ميزد و از خدا ياري ميخواست، مردم هم به زمين چنگ زدند و از خدا ياري خواستند.

باري بعد از سه چهار دقيقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حاليکه از درد به خود ميپيچيد، نگاهي به جمعيت کرد و از درد بي هوش شد.

جمعيت هم نگاهي به هم کردند و خود را روي زمين انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحاني چون به اين نتيجه رسيد که به روستاي اشتباهي آمده است، بدون توضيحي روستا را ترک کرد و رفت.

اما از آن تاريخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.

البته مردم چون ذکرهاي بين الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نميگويند، در عوض مراسم انتهاي نماز را هرچه با شکوه تر برگزار ميکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.

البته انحرافات جزئي از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بيست و دو فرقه تفکيک شده اند، برخي معتقدند براي چنگ زدن بر زمين، کفپوش بايد از چوب باشد، برخي معتقدند، چنگ بر هرچيزي جايز است.

برخي معتقدند مدت بيهوشي بعد از نماز را هرچقدر بيشتر کني به خدا نزديکتر ميشوي و برخي معتقدند مهم کيفيت بيهوشيست نه مدت آن.

باري آنها در جزئيات متفاوتند ولي همه به يک کليت معتقدند و آن اين است که يک عده بايد مرجع باشند و بقيه تقليد کنند.



خدايا آنرا که عقل دادي چه ندادي؟

و آنرا که عقل ندادي چه دادي؟!!؟


:: برچسب‌ها: روستائي که هرگز نماز جماعت نخوانده بود ,



يک روز آخر زندگي
نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390
بازدید : 2048
نویسنده : امير محمدي


دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و

عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و

زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و

گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز

ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.”

لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز… با يك روز چه كار مي توان كرد؟ …” خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته

است و آنكه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به كارش نمي آيد”، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يك روز زندگي كن.”

او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد، اما مي ترسيد حركت كند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش

بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.”

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال

بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ….

او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما … اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن

خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل

دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او در همان يك روز زندگي كرد. فرداي آن روز فرشته ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!”

 

زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه كه بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است. امروز را از

دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

:: برچسب‌ها: يک روز آخر زندگي ,