|
|
نوشته شده در چهار شنبه 31 فروردين 1390
بازدید : 2498
نویسنده : امير محمدي
|
|
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.
:: برچسبها:
همراز یكدیگر باشیم ,
نوشته شده در چهار شنبه 31 فروردين 1390
بازدید : 2402
نویسنده : امير محمدي
|
|
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
:: برچسبها:
داستان جالب امتحان دامادها !! ,
نوشته شده در سه شنبه 30 فروردين 1390
بازدید : 2534
نویسنده : امير محمدي
|
|
با عضو شدن در اين وبلاگ شما ميتوانيد روزانه از خبر ها و مطالب روز باخبر شويد.همچنين عضو انجمن دختر پسراي ايراني شويد.و در تالار گفتگوي ما شركت نماييد.
:: برچسبها:
,
اميرمحمدي ,
فقط داستان هاي كوتاه و آموزنده ,
نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390
بازدید : 2510
نویسنده : امير محمدي
|
|
نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390
بازدید : 2415
نویسنده : امير محمدي
|
|
نوشته شده در جمعه 26 فروردين 1390
بازدید : 2391
نویسنده : امير محمدي
|
|
روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي
خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان
را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند
است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در يک لحظه، او تبديل به
بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم
احترام ميگذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم
بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر
شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم
ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را ميآزارد و با خودش فکر کرد که
خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد
شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتي
ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي
ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. کمي نگذشته بود که
بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد
شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت
تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي
است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همانطور که با غرور ايستاده بود،
ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين
انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است
:: برچسبها:
داستان آموزنده ,
خدا ,
عبرت ,
dastan amoozande ,
نوشته شده در جمعه 26 فروردين 1390
بازدید : 2258
نویسنده : امير محمدي
|
|
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل
خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در
حياط بازي ميکردم و بابا داشت با تلفن صحبت ميکرد،تامي با ماژيک روي
ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق
تامي کوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو
پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيکهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه
گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي
روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر
دوست دارم! مادر در حاليکه اشک ميريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي
آورد و آن را دور قلب آويزان کرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي
بر ديوار است!
:: برچسبها:
داستان آموزنده ,
خدا ,
عبرت ,
dastan amoozande ,
نوشته شده در پنج شنبه 25 فروردين 1390
بازدید : 2215
نویسنده : امير محمدي
|
|
حقیقتی کوچک برای 100% ساختن زندگی
اگر:
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر:
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26
باشد . . . آنگاه داريم . . .
كار سخت : HARD WORK
H+A+R+D+W+O+R+K
8+1+18+4+23+15+18+11=%98
دانش : KNOWLEDGE
K+N+O+W+L+E+D+G+E
11+14+15+23+12+5+4+7+5=%96
دوست داشتن : LOVE
L+O+V+E
12+15+25+5=%54
خوشبختي LUCK :
L+U+C+K
12+21+3+11=%47
( بيشتر ما تصور نمي كنيم كه اين مورد خيلي مهم باشد؟؟)
پس چه چيز 100% را مي سازد؟
پول؟. . . نه!!!MONEY
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25=%72
راهبري؟. . . نه!!! LEADERSHIP
L+E+A+D+E+R+S+H+I+P
12+5+1+4+5+18+19+8+9+16=%97
هر مساله اي راه حلي دارد تنها اگر نگرش مان را تغيير دهيم.
به قسمت بالا برگرديد (به 100%)، واقعا به چه چيزي براي يك قدم پيش تر رفتن احتياج داريم؟؟
نگرش ATTITUDE :
A+T+T+I+T+U+D+E
1+20+20+9+20+21+4+5=%100
اين نگرش ما نسبت به زندگي و كار است كه زندگي را %100 مي سازد !!!
نگرش تان را تغيير دهيد،تا بتوانيد زندگي تان را تغيير دهيد!!!
حالا شما جواب سوال را مي دانيد چه كاري انجام خواهيد داد؟؟
نگرش همه چيز است.
:: برچسبها:
داستان آموزنده ,
خدا ,
عبرت ,
dastan amoozande ,
|
|
|